لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
مژه نمی زنم
نمی دانم این ارثیه ی اجدادی ام بود
یا هدیه ی خدا ،
که وقتی بغض می کنم انگار
رو به کبودی ام...
نفس
نفس
کم می آورم
هجوم آواره ها امشب چه خوب
مرا نوازش می کند
تا آرام تر بمیرم
مژه نمی زنم
گریه نمی کنم
هر شب همین ساعت
باز تجسم
یک زنجیری ام َ!
مژه نمی زنم
نفرت بو می کشم
کمرم خمیده و
باز در انتظار
یک تزلزل روحانی ا م !
مژه نمی زنم
خنده بزن به من
من که نفس نفس
جنازه ی این شب های طولانی ام !
( پاییز.خ )
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید